با سلام و عرض ادب و احترام خدمت تمامی کاربران عزیز و گرامی.
در این پست مختصری از کتاب دخترشینا به قلم، قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر) را از زبان خود ایشان بیان می کنم. این کتاب دوران زندگی همسر شهیدی را به تصویر می کشد که با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کند.
نامم را قدم خیر گذاشتند. چون تولد من باعث بازگشت سلامتی و بهبودی پدرم گردید. در 15 سالگی با صمد ( حاج ستار ابراهیمی هژیر) ازدواج کردم و…
صمد مشغول انجام خدمت سربازی گردید و بعد از اتمام خدمت، جویای کار گشت. هر روز برای کار به مناطق مختلف همدان و یا خود همدان سر می زد. در بحبوحه انقلاب صمد مشغول پخش اعلامیه شد تا اینکه پس از پیروزی انقلاب، به شغل شریف پاسداری نایل گردید…
جنگ آغاز گردید و صمد به جبهه اعزام شد. من بودم و فرزاندانم و تنهایی غمبارم. هر از چند گاهی به خانه سر می زد. هر روز اوضاع جنگ وخیم تر می گشت و روزها را بدون صمد و با زحمت بچه داری می گذراندم. از این منطقه به منطقه دیگر و از منطقه مسکونی یک پادگان به دیگر پادگان مراجعت می کردیم. صمد مشغول خدمت رسانی و فرماندهی در جبهه های جنگ بود که خبر شهادت او را در 1365/12/12 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه را شنیدم….
واژه های کلیدی : کتابخوانی نوروز، دختر شینا، قدم خیر
]]>
با سلام و تبریک سال نو به تمامی کاربران عزیز و ارجمند
بنده در این پست قصد دارم خلاصه ای از خاطرات دوران اسارت برگرفته از کتاب (من زنده ام) نوشته معصومه آباد (نماینده سابق مردم تهران در شورای اسلامی شهر تهران ) را به زبان ایشان به رشته تحریر درآورم…..
این کتاب مشقت و رنج های زنی (معصومه آباد) را به تصویر می کشد که به صلاحدید خود تن به اسارت داد.. موسم مهر و مدرسه در سال 1359 با صدای میگ های بمب افکن عراق آغاز شد. رادیو به جای آهنگ مهر و مدرسه آژیر قرمز و هشدار حمله هوایی را پخش می کرد. سریعا از آبادان به اهواز رفتم تا با برادرم رحیم ملاقات کنم و به ستاد هماهنگی جبهه در شرکت نفت بروم. رحیم راضی نمی شد که من به آبادان برگردم. به من می گفت جنگ است و بازگشت به آبادان خطرناک است. خلاصه به هر طریقی که شد راهی آبادان گشتم. در بیمارستان O.P.D آبادان به مداوای مجروحان جنگی پرداختم. من قبلا سابقه همکاری با پرورشگاه را داشتم. بیمارستان نیز نزدیک پرورشگاه بود. پیشنهاد شده بود که بچه های پرورشگاه را به شهر دیگری منتقل کنیم. بنابراین بچه های پرورشگاه را به شیراز آوردیم. پس از بازگشت از شیراز، در نزدیکی های تابلوی 12 کیلومتری آبادان، ناگهان خودروی ما با صدای مهیبی متوقف گردید. تعدادی سرباز با آرم سپاه پاسداران روی لباس ولی با کج کلاه قرمز جلوی ما ظاهر شدند. آنجا بود که متوجه شدیم اسیر شده ایم…
من به برادارانم قول داده بودم که با جمله (من زنده ام) خبر سلامتی خود را به آنها برسانم. جاسوس ایرانی رژیم بعث کاغذ حاوی جمله من زنده ام در جیبم را مشاهده کرد و در ذهن خود به این نتیجه رسیده بود که این یک رمز است. پس از آن چشمش به برگه دوم خورد که درون آن نوشته شده بود : معصومه آباد، نماینده فرماندار آبادان، ماموریت : انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز. فکر کردند که یکی از مهره های مهم نظامی را به دام انداخته اند. به معنای دیگر در ذهن پوک خود تصور می کردند که ژنرال زن ایرانی را دستگیر کرده اند. در آنجا بود که چند تن از برادران رزمنده را دیدم که مجروح روی زمین افتاده بودند و می خواستند برای مداوا (در واقع برای اسارت یا…. ) به عراق اعزام کنند. از آنجا بود که روزهای سخت من آغاز گردید…
بنده مطالعه این کتاب را که حاوی مطالب غمبار ولی عبرت آموز است را به تمامی هموطنان عزیزم توصیه می کنم تا جان نثاری و فداکاری زنی را ببینند که جهت همیاری برادران رزمنده اش تن به اسارت داد و به عنوان یک زن در دوران هشت ساله دفاع مقدس خوش درخشید.
واژه های کلیدی: کتابخوانی نوروز، من زنده ام، خاطرات دوران اسارت
]]>